نشسته یک غریبه، کنار بید مجنون
گم میشه بی اراده، به انتهای کوچه
نگاه عابری که، رد میشه از خیابون
خرابه های قصری، پُر از خیالِ واهی
شکوه یک سپیده، شکسته در سیاهی
مسافری که عزمش، نگاه عاشقی بود
به انتها رسیده، در ابتدای راهی
من آن غریبه ای که، از همه دل بریده
همان مسافری که، به انتها رسیده
قصر من آن قفس بود، کنار خاطراتت
تو آن پرنده ای که، شب از قفس پریده
شکسته توی سینه، دلی که عاشقت شد
لبی که با تو خندید، به غم رسید وُ پژمرد
عشق من و توئی که، خیالِ عاشقی بود
در التهاب یه بغض، پشت سکوت شب مُرد